پائولو کوئیلودر یک افسانهی قدیمی «پِرو» [1] یی از شهری حکایت میشود که همه در آن شادبودند. ساکنان این شهر کارهای دلخواهشان را انجام میدادند و با هم خوب تامیکردند، به جز شهردار که غصه میخورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند.زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمیشد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندیصادر نمیکرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شدهباشد.روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیواربکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش میرسید.در پایان هفته شهردار از همهی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبهی دار نمایان شد.مردم از هم میپرسیدند که این چوبهی دار در آنجا چه میکند.از ترسشان از آن به بعد برای حل و فصل همهی مواردی که قبلاً با قول و قرارمتقابل انجام میشد، به دادگاه مراجعه میکردند و برای ثبت اسنادی که قبلاًصرفاً به زبان میآمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی میرفتند. کمکم توجهشان بهآنچه که شهردار «ترس از قانون» میگفت، جلب شد.در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیزرا عوض کرد.